.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۵→
نیکا یه جیغ بنفش کشیدو به حالت دوازاتاق بیرون اومد.جینگیل بینگیلایی که توی دستاش بودن رو روی مبل پرت کردو به سمت پوریا رفت.
اخم غلیظی کردو باجیغ جیغ گفت: نمیومدی دیگه!(ودرحالی که به ساعت اشاره می کرد،ادامه داد:)ببین ساعت چنده!خوبه بهت گفتم زود بیا!اگه نمی گفتم که فکر کنم تا ۱۲ شبم نمیومدی!
پوریا خنده ای کردونیکا رو تو بغلش کشید.بوسه ای روی موهاش زد و گفت:بسه جیغ جیغ کردی نیکا!سرم رفت دختر!بلاخره که اومدم.این مهمه.
نیکا خودش ازبغل پوریا بیرون کشیدوگفت:خوبه خوبه!خودت لوس نکن.فکر کردی بایه بغل وماچ وبوسه خرمیشم؟!نخیرآقا!!! (ودرحالیکه به جینگیل بینگیلیای روی مبل اشاره می کرد،ادامه داد:) به خاطر دیر اومدنت باید همه اینارو خودت یه تنه وصل کنی!
پوریا نگاهی به اون همه جینگیل بینگیل کردوبا اخمای درهم گفت:همه اونارو؟!
نیکا باجدیت گفت:بعله!همشون و !
لبخند خبیثی زدوبه ساعت نگاه کردوگفت:ازالانم تایم می گیرم!تا ۲۰ دیقه دیگه باید تموم شده باشه!
پوریا گردنش کج کردوخواست جواب نیکا رو بده که پانیذ ازآشپزخونه اومد بیرون.با دیدن پوریا لبخندی زدوبهش نردیک شد.بالحن مهربونی گفت:به به!آقا پوریا!شماکجا اینجا کجا؟راه گم کردین؟
پوریا با پانیذ دست دادومهربون گفت:به خداسرم خیلی شلوغه پانیذ! این رضای نامردم که سالی به دوازده ماه یه زنگ به من نمیزنه!آخه چراشوهر توانقدر بی معرفته؟!
پانیذ خنده ای کردوگفت:شوهرمن کجاش بی معرفته؟!مردِ به اون خوبی!نامردتویی که حالا بعداز عمری اومدی اینجا!اونم به خاطر کیک وتولده دیگه!من که می دونم!
پوریا خندیدوگفت:اوه اوه!خیلی تابلوبودم؟خدامی دونه که چند وخته کیک نخوردم ویه تولد درست وحسابی نرفتم!
نیکا اخم مصنوعی کردوگفت:هوی آقا پوریا!!! احوال پرسی بسه...پاشو برو اونارو وصل کن.
پوریا خنده ای کردولپ نیکا رو کشید.همون طورکه به سمت جینگیل بینگیلیا می رفت،گفت:ببین کی شده آقابالاسر ما...نیکا خانوم!!!
نیکا باخنده گفت:هیــــس!دیگه نشنوم غربزنیا...حواست به کارت باشه،منم نظارت می کنم.
پانیذ خندیدوگفت:حالا چرا پوریا؟ماهستیم دیگه!(وروبه پوریا ادامه داد:)پوریا تو نمیخواد زحمت بکشی!ماخودمون به کارامی رسیم.
نیکا به جای پوریا جواب داد:
- نخیر!لازم نکرده.این آقادیر اومده،جریمه اشم اینه که کارکنه!کسی بره سمتش بخواد کمکش کنه،قلم پاش و می شکونم!
پوریا همون طورکه یکی ازجینگیل بینگیلیارو توی دستش گرفته بودوداشت وصل می کرد،گفت:فرمانده دستورو صادر کردن دیگه!مام مجبوریم اطاعت کنیم.
نیکا گفت:به کارت برس!
پوریا زیرلب غرید
- :باشه نیکا خانوم!بلاخره من وشماتوخونه هم دیگه رو می بینیم دیگه!
اخم غلیظی کردو باجیغ جیغ گفت: نمیومدی دیگه!(ودرحالی که به ساعت اشاره می کرد،ادامه داد:)ببین ساعت چنده!خوبه بهت گفتم زود بیا!اگه نمی گفتم که فکر کنم تا ۱۲ شبم نمیومدی!
پوریا خنده ای کردونیکا رو تو بغلش کشید.بوسه ای روی موهاش زد و گفت:بسه جیغ جیغ کردی نیکا!سرم رفت دختر!بلاخره که اومدم.این مهمه.
نیکا خودش ازبغل پوریا بیرون کشیدوگفت:خوبه خوبه!خودت لوس نکن.فکر کردی بایه بغل وماچ وبوسه خرمیشم؟!نخیرآقا!!! (ودرحالیکه به جینگیل بینگیلیای روی مبل اشاره می کرد،ادامه داد:) به خاطر دیر اومدنت باید همه اینارو خودت یه تنه وصل کنی!
پوریا نگاهی به اون همه جینگیل بینگیل کردوبا اخمای درهم گفت:همه اونارو؟!
نیکا باجدیت گفت:بعله!همشون و !
لبخند خبیثی زدوبه ساعت نگاه کردوگفت:ازالانم تایم می گیرم!تا ۲۰ دیقه دیگه باید تموم شده باشه!
پوریا گردنش کج کردوخواست جواب نیکا رو بده که پانیذ ازآشپزخونه اومد بیرون.با دیدن پوریا لبخندی زدوبهش نردیک شد.بالحن مهربونی گفت:به به!آقا پوریا!شماکجا اینجا کجا؟راه گم کردین؟
پوریا با پانیذ دست دادومهربون گفت:به خداسرم خیلی شلوغه پانیذ! این رضای نامردم که سالی به دوازده ماه یه زنگ به من نمیزنه!آخه چراشوهر توانقدر بی معرفته؟!
پانیذ خنده ای کردوگفت:شوهرمن کجاش بی معرفته؟!مردِ به اون خوبی!نامردتویی که حالا بعداز عمری اومدی اینجا!اونم به خاطر کیک وتولده دیگه!من که می دونم!
پوریا خندیدوگفت:اوه اوه!خیلی تابلوبودم؟خدامی دونه که چند وخته کیک نخوردم ویه تولد درست وحسابی نرفتم!
نیکا اخم مصنوعی کردوگفت:هوی آقا پوریا!!! احوال پرسی بسه...پاشو برو اونارو وصل کن.
پوریا خنده ای کردولپ نیکا رو کشید.همون طورکه به سمت جینگیل بینگیلیا می رفت،گفت:ببین کی شده آقابالاسر ما...نیکا خانوم!!!
نیکا باخنده گفت:هیــــس!دیگه نشنوم غربزنیا...حواست به کارت باشه،منم نظارت می کنم.
پانیذ خندیدوگفت:حالا چرا پوریا؟ماهستیم دیگه!(وروبه پوریا ادامه داد:)پوریا تو نمیخواد زحمت بکشی!ماخودمون به کارامی رسیم.
نیکا به جای پوریا جواب داد:
- نخیر!لازم نکرده.این آقادیر اومده،جریمه اشم اینه که کارکنه!کسی بره سمتش بخواد کمکش کنه،قلم پاش و می شکونم!
پوریا همون طورکه یکی ازجینگیل بینگیلیارو توی دستش گرفته بودوداشت وصل می کرد،گفت:فرمانده دستورو صادر کردن دیگه!مام مجبوریم اطاعت کنیم.
نیکا گفت:به کارت برس!
پوریا زیرلب غرید
- :باشه نیکا خانوم!بلاخره من وشماتوخونه هم دیگه رو می بینیم دیگه!
۱۹.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.